الیناالینا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

اون که از گل بهتره.............

عروسک من مدل شده

                                  الینای بااحساس درحال فرستادن بووووووووووس                       اینم لباسی که عمو رسااااام از اصفهان براااات خریده بود اوووووله آبی اوشگله(حوله آبی خوشگله)             ...
6 آذر 1390

تولد امیررضا (12 مهر 90)

                                     عمه جان زنگ زد ومارو برای تولد 11 سالگی امیررضادعوت کرد وقتی بهت گفتم همش پشت سرهم تکرار میکردی مامانی بریم تبلد ابزا(امیررضا)وبعد براش میخوندی (تبلد تبلد تبللللللللدت باررررررک) تولد تولد تولدت مبارک وقتی رفتیم تولد امیررضا ترکیدن بادبادک امیررضا شد برات یه خاطره ودیگه مدام تکرار میکردی بادبادک ابزا گفت پووووووک تکید واقعا دختر خوبی بودی واصلا اذیت نکردی وتاچند روز بعداز تولد مدام میگفتی بریم تبلد ابزا بادبادک ابزا گفت پووووووک تکید وکلی ذوق میکردی ومیخندیدی فدااااات بشم من بهت افتخار میکنیم ...
4 آذر 1390

الی خانومی زیارت قبول (مشهدتیر90)

صبح  سه شنبه28تیر ساعت4.30 بیدار شدیم وباخاله ریحانه وبابایی صبحانه خوردیم و آماده رفتن شدیم که خوشبختانه توهم سریع بیدار شدی وآمادت کردم بعدشم رفتیم پائین و منتظرسرویس شدیم وقتی رسیدیم فرودگاه منتظر باباجون اینا (بابا)شدیم وچند لحظه ی بعد باباجون و مامانی وعمو رسام و عمو حسام اومدن دیگه باید سوار میشدیم واز اون به بعدبود که دیگه توعاشق هواپیما شدی و مدام تکرار میکردی بییم هپیما اوووشگله(هواپیما خوشگله)خلاصه اینکه رسیدیم ورفتیم به هتل آپارتمان احسان که خوشبختانه نزدیک حرم وبازار بودعصرهمگی رفتیم حرم تا یه سلامی به آقا بدیم خیلی احساس خوبیه وقتی وارد حرم میشی من وخاله ریحانه ومامانی وتو هم با باباجون وبابایی وعموهات رفتی برای زیارت الــ...
4 آذر 1390

مسافرت شمال تیر 89

1تير 89 بود که باخانواده بابایی ازجمله باباجون اینا ودائی بابایی ودوتاخاله های بابایی وخاله ریحانه که بامابود رفتیم مسافرت که واقعا عالی بود وخیلی خیلی خوش گذشت وخاطره ی خوبی برامون ازش مونده  شب قبلش مابه خاطر تونخوابیدیم وقرارمون شدساعت 4.30 صبح کیانپارس همه اونجاباشیم که مابه خاطر بهونه گیری تو مجبورشدیم 3.30 بریم اونجا که کمی هم معطل شدیم وبعدکه همه اومدن یه جابرای نماز خوندن ایستادن تاخاله بابایی از شهرستان برسه تا بقیه راه رو باهم باشیم خلاصه اینکه حرکت کردیم ویه جایی برای ناهار ایستادیم راستی خاله بابایی قراربود ناهارمون روبیاره که تانصفه های راه یادش اومد که ای وای بی ناهار شدیم وناهار خونه مونده اینم یه سوژه شدبرای مسافرت...
1 آذر 1390

مامانی از لحظه های بوجود اومدنم بگو(9ماه انتظار)

به نام خدایی که الینا روبه من وبابا احسان هدیه داد                   بعداز یه سال وچند ماه من وبابایی تصمیم گرفتیم که  نینی دار شیم  مامانی  تو این یه ماهی  که باید مشخص میشد نینی  تو شکمش یا نه  خیلی اذیت شد هرهفته  چک میکرد که نینی دار شده یانه با بابایی  رفتیم آزمایش خون بدم که  مطمئن شم جواب رو که گرفتیم  خیلی خیلی خوشحال شدیم وبرای خاله سمیه وعمو افشین که خونمون مهمون بودن از شیرینی گردویی هایی که خاله سمیه دوست داشت خریدیم ومامانی فوری فوری زنگ زد به دائی علی ومامانجون وهمه رواز ورودت باخبرکرد  عصر هم براباباجون ومامانی (بابا)شیرینی...
29 آبان 1390

قراربادوستان نینی سایت(21 آبان 90)

ساعت 3 من وتو رفتیم که دوستامون روبرای اولین بار ببینیم که به تو خیلی خیلی خوش گذشت وحسابی با چیستا گلی وآرادجون بازی کردی  و همش میگی مامانی بریم چیسبا این عکس الیناو دوستای نینی سایتی    اینم عکس من ودوست گلم چیستا خانوم بعدم ساعت 5.30 بابایی اومد دنبالمون ورفتیم خونه باباجونی ...
29 آبان 1390

الینای باهوش من

قربونت بشم من با بابایی رفتیم بازار که برات بازی هوش بخریم ولی آقای فروشنده میگفت از این بازیها براش نخرید سخته براش نمیتونه استفاده کنه بهش فشار میاد این بازی برای بچه های3تا6 سالست اما ماکه به باهوش بودنت شک نداشتیم به حرف آقای فروشنده گوش ندادیم وبرات خریدیمش ورفتیم خونه باباجون اینا وقتی عمو حسام یک بار برات توضیح دادسریع گرفتی که چی میگه وخودت نشستی تنهایی وهمشو کامل کردی قربون دختر باهوش وبااستعدادخودم برم من و بابایی وکل اعضای خانواده بهت افتخار میکنیم هستی من الان دوسالو4 ماه داری وهمه ی رنگهارو بلدی  وبیشتر حیوانات رو میشناسی و تقریبا همه ی میوهارو بلدی ...
29 آبان 1390