الیناالینا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

اون که از گل بهتره.............

مامانی از لحظه های بوجود اومدنم بگو(9ماه انتظار)

1390/8/29 15:40
نویسنده : مامان زینب
5,305 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدایی که الینا روبه من وبابا احسان هدیه داد

             Hello 
Hi Glitter Graphics and Scraps for Orkut, Myspace, Hi5   

بعداز یه سال وچند ماه من وبابایی تصمیم گرفتیم niniweblog.comکه  نینی دار شیم  مامانی  تو این یه ماهی  که باید مشخص میشد نینی  تو شکمش یا نه  خیلی اذیت شد هرهفته  چک میکرد که نینی دار شده یانه با بابایی  رفتیم آزمایش خون بدم که  مطمئن شم جواب رو که گرفتیم  خیلی خیلی خوشحال شدیم وبرای خاله سمیه وعمو افشین که خونمون مهمون بودن از شیرینی گردویی هایی که خاله سمیه دوست داشت خریدیم ومامانی فوری فوری زنگ زد بهبه من زنگ بزندائی علی ومامانجون وهمه رواز ورودت باخبرکرد  عصر هم براباباجون ومامانی (بابا)شیرینی بردیم  

مامانی وبابایی ازاینکه داشتن سه نفر میشدن خیلی خوشحال بودن niniweblog.com وبرای دیدن نینی شون  ثانیه شماری میکردن

تا اینکه  مامانی دیگه نمیتونست آشپزی کنه آخه از بوی غذا حالش بد میشد پس آشپز خونه ما بابایی شد   

3ماه شدن نینی گلی ما

تو این ماه قلب کوچولوت شکل گرفته ومامانی برای چکاب ماهانه باید به دکتر میرفت بابایی از سر کار اومد دنبال مامانی تا مامانی رو پیش دکتر ببره دکترمامانی خانم فریده فرح بخش بود وبااین حال که بابایی دوست داشت صدای قلبت رو بشنوه اجازه ورود نداشت بالاخره نوبت مامانی شد ومامانی برای اولین بارصدای زیبای قلب مهربونت رو شنیداز خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم و دکتر از سلامتت مارو با خبر کرد وخیال من و بابایی رو راحتو راحت تر کردهورا

4ماهگی

نینی ما تقریبا چهارماه ونیمه شده بود وبا سونوگرافی که دکتر برا مامانی نوشته بود مشخص شد که مامانی وبابایی به آرزوشون رسیدن ودختر دار شدن نمیدونی که باباومامان  وقتی تو سونو بااینکه  واضح  دیده  نمی شدی  میدیدنت چقدر ذوق میکردن وخوشحال میشدن niniweblog.com واین چهارماه همش با آرزوی دیدن بهترین هدیه  زندگیمون سپری شد

ماه پنجم

دیگه مامانی حرکت کردن وپا زدنت روتو شکمش احساس میکرد وهمیشه وهرروز خدا رو به خاطر دادن نعمتی به بزرگی نینی گلیش شکر میکرد

نینی من عاشق عروسیه 

بامامانجون رفته بودیم عروسی یکی از فامیلای بابایی ازهمون موقعی که رسیدیم همش تو شکم مامانی در حال رقص بود ومدام دست وپامیزدی وقتی برای بابایی از کارات گفتم بابایی خیلی حال کرد وحسابی کیف کرد

ماه هشتم

وای مامانی دیگه جات خیلی تنگ شده دیگه دست وپات وقتی که میخوای تکون بخوری کامل دیده میشن عزیزم دیگه چیزی به اومدنت نمونده پس تحمل کن

            

انتخاب  اسم

بابایی اسم الینارو پیشنهاد کرد ومامانی پارمیدا

 بالاخره باتوافق مامان وبابا اسم این فرشته کوچولوفرشتهانتخاب شدونینی مابااسم الینا به معنای (همه ی خوبی ها برای ما)محبوب دلها شد

9ماه بدون دردسروهیچگونه مشکلی سپری شدالبته باکمی ورم ودیگه چیزی نمونده بود تاهدیه ای روکه خدابهمون داده بود رودریافت کنیم

Orkut - Dividers

   چهارشنبه 13خرداد88

امروز بایدمیرفتم دکترتابرای آخرین بار چک بشم  ودکتروقت عمل مامانی که قبلا قراربود20خردادباشه به دلیل سفرش به آلمان جلوانداخت وزمان تولد الیناگلی چندروزی جلوافتادپس نینی ما 17خردادی شد البته مامان جون یکمی عصبانی شد آخه بایداز شهرستان میومد ولی مامانی خیلی خوشحال شدآخه دیگه از انتظار کشیدن خسته شده بودپس با بابایی وخاله ریحانه همه کمک کردن

تا وسایل نینی گلی روبرای رفاه بیشترش آماده کنن هرکسی یه کاریو به عهده گرفته بود مثلا بابایی تخت نینی کوچولو ومنوخاله ریحانه ساک و تزئین اتاق روآماده کردیم بالاخره مامان جونت برای کمک به مامانی ومراقبت از فرشته کوچولو اومد

                Leaf and Flower 

 شنبه 16خرداد 88

چند ساعت بیشتر نمونده بود تا خانواده ما بزرگتر بشه وهمه به یه نحوی داشتن خودشون رو برای پزیرایی از توآماده میکردن مامانی گشنش شده بود آخه دکتر گفته بود که مامانی تا فردا چیزی نخوره شب بابایی برای تشکیل پرونده رفت بیمارستان و گفت که باید  صبح ساعت 4.30 بیمارستان باشیم صبح شد ومن و مامانجون وبابایی وخاله ریحانه   برای رفتن آماده شدیم مامانجونت مامانی رو از زیر قرآن رد کرد وباهم رفتیم دنبال مامانی(بابا)آخه باباجونت رفته بود ماموریت

 

بیمارستان

وقتی رسیدیم بعداز انجام دادن آزمایشات مامانی اولین کسی بود که برا عمل بردنش ساعت7 واز کمر بی حس شد بدون داشتن هیچ سابقه ای فشار مامانی رفت بالا تو این ربع ساعت خیلی اذیت شدم 7.10 عمل شدم و7.30 صدات رو که شنیدم خوابم برد تاساعت 10.20  دقیقه بالا بودم بعد بردنم تو بخش ومامانی(بابا)اومد وبالاخره تویی که 9 ماه انتظارت رو میکشیدم بالاخره اومدی خیلی کوچولو بودی خیلیم ناز وبابایی بایه دسته گل Animated Flowersبا مامانجون  اومدن اماخاله ریحانه رو اجازه ندادن بیاد همه از دیدنت خیلی خوشحال شدن  شب شد وخوشبختانه نینی ماآروم آروم بود وفقط باچشمای قشنگش مامانش رونگاه میکرد

باید بدونی که دکترباورکه مامانی روعمل کرد وتورو به دنیا اورد  بابایی رو هم خودش به دنیا اورد  وبیمارستانی که توش متولد شدی بیمارستان آریا بود  

18خرداد                                      

دکتر اومد ومامانی رو مرخص کرد وبابایی بامامانی اومدن دنبالمون ورفتیم خونه وبابایی مامانی روبا دادن یه نیم سکه  خوشحال کرد

عکسای الینای 2روزه من

عکسای2روزگی الینا

عزیزم تولدت مبارکBlowing Kisses

2روزگی الینا

 قربوت بشم فرشته کوچولوقلب

الینا

 

مشکلاتی که بامامانجون(مامان) پیداکردیم

مامانی میخواست نینیش تو بغلش بخوابه ولی مامانجون اجازه نمیداد آخه میترسید مامانی خوابش ببره وخدائی نکرده نینیمون خفه بشه

مشکلات مامانی

از کمردرد همش دراز کشیده بودم ویه دفعه سردرد شدیدی پیدا کردم وبابایی با دکتر تماس گرفت ودکتر آمپول ضد حساسیت روتجویز کردولی مامانی هنوز سرش درد میکردچهارشنبه ساعت3بامامانجون (بابا)وبابارفتیم پیش دکتر که بخیه ها مامانی رو ببینه وقتی دکتر فشار مامانی رو گرفت فشارم14 بود بعد از اون دکتر فرستادم پیش دکترمنصوری وایندفعه فشار مامانی شد17 ودکتر گفت که باید بری بیمارستان اونجا هرچی به مامانی قرص دادن بهتر نشد ونینی من از ساعت 3چیزی نخورده بودوالان ساعت1شب بود ومامانی همش تو فکرتو بودبعدا خاله ریحانه گفت که بهت آب قند دادن وهمش رو بالا میاوردی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)