هفته ای که گذشت
چند روزی که مامانجون وخاله ریحانه پیشمون بودن خیلی خوش گذشت ای آدم فروش من وبابایی رو فراموش کردی وهمش خودتو با بازی کردن بامامانجون سرگرم میکردی با مامانجونت میرفتی تو اتاق خواب ودر رو روی من وخاله ریحانه می بستی وباهم دیگه (شون د شیپ) نگاه میکردین وبه ما اجازه ی ورود به اتاقو نمیدادی ای روززززززززگااااار جمعهبعد از خوردن ناهار رفتیم خونه خاله جون من وبعد از چند ساعت برگشتیم خونه البته مامانجونت باما نیومد وهمونجا پیش آبجی خانومشون موندن توهم که کلی برای مامانجونت گریه کردی خلاصه فردا رفتیم دنبال مامانجونت واز اونجا رفتیم خونه خاله زیبا اونجا هم کلی بازی کردی وشب که خاله ریحانه میخواست با مامانجون خونه خاله بمونه وماهم میخواستیم برگردیم خونه شروع کردی به گریه وخاله ریحانه هم از اونجایی که طاقت دیدن گریه نانای من رو نداشت راضی شد که باما برگرده خونه خلاصه اینکه فردا صبح رفتیم دنبال مامانجون از اونجا هم رفتیم خونه عمه جون من بعدشم رفتیم خونه مامانجون (بابا)الیناوبعد از اون هم که برگشتیم خونه
مامانجونم برات چنددست لباس ویک بالشت که دایی امین برات خرید وفرستاد و یک اسب بادی که همون روز اول اینقدر نشستی روش که سریع سوراخ شداورد
سه شنبه هم مامانجون وخاله ریحانه برگشتن شهرستان قربونت بشم خیلی گریه کردی
چهارشنبه 5بهمن روهم که رفتیم جشن عقد پسرعموی بابایی که به تو کلی خوش گذشت حسابی رقصیدی و وقتی آهنگ تموم میشد ودیگه کسی نمی رقصید سریع میرفتی وبهشون میگفتی بلند شید برقصید یه دوستم پیداکردی که میرفتین تو آشپزخونه وباهم می رقصیدید
الینا به همراه دوست جدیدش نیکان