6آذر 90(دختر باهوش مامان وبابا) بابایی چند روزی رفت ماموریت من وتو باهم تنهابودیم صبح خواب کیک اردکی دیدی وبیدار شدی وگفتی مامانی کک میخوام کک اردکی میخوام که مامانی (بابا)زنگ زد وباهات حرف زدوقتی ازت پرسید الینا چی میخوای برات بیارم سریع جواب دادی کک اردکی بخر برام شب باباجون ومامانی اومدن پیشمون وبرات یه کیک موش خریدن آخه شیرینی فروشی کیک اردکی نداشت با این حال کلی توخوشحال شدی وبا باباجون بازی کردی بعدشم کتاباتو اوردی که مامانی برات بخونه ودختر باهوش من بااینکه 3بار ازروی این کتاب بیشتربراش نخونده بودم بااین حال همراه مامانی وباباجون شروع کرد به خوندن کتاب ونمیدونی که ماچقدر خوشحال شدیم باباجون هم بعد از گفتن هر کلمه ویا جمله ای که م...