الیناالینا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

اون که از گل بهتره.............

این چند روز

  این چند روزم به خوبی گذشت البته به غیر از دیروز روز مادر رفتیم پیش مامانی وبراش یه گلدون ویه شال مجلسی ویه روسری خریدیم بعدشم تو به مامانی گفتی بازم برات گل صورتی میخرم دایی امین اومد بعدشم خاله سمیه اومدبعد از اونم رفتیم عروسی با باباجون ومامانی تا ساعت 1:30 عروسی بودیم که بازتو راضی نشدی برگردی وهمش میگفتی میخوام برقصم رفتم برای لباس جشن برای عمو حسام ولی چیزی پیدا نکردم حالادوباره باید بگردم بعدا اینکه مامانی برام لباس جشن خرید ولی اون چیزی نبود که من میخواستم با این حال دستش درد نکنه البته خوشگل بود ومن تصمیم دارم برای عروسی پسر عموی بابایی بپوشمش آخه دوست دارم برای عروسی عمو حسام یه لباس خیلی خیلی شیک بگیرم واااااااا...
11 خرداد 1391

پرنسس من الینا

اینم عکسای روز نامزدی عمو حسام هستن که قبل از رفتن به خونه عروس تو باغ خونه باباجون ازت گرفتم                                                                                                                           این عکسارو هم یک روز بعد از نامزدی عمو حسام ازت گرفتم   &n...
29 فروردين 1391

کلی خوش گذشت

چند روزگذشته حسابی سرت شلوغ بود وکلی خوش گذروندی یک شنبه که دایی علی اومد خونمون وسه شنبه هم که رفتیم خونه عمه مامانی واونجا هم که حسابی خوش گذروندی وشب با گریه برگشتیم خونه  پنج شنبه هم که خاله سمیه اومد خونمون وعصرش باهم رفتیم خرید وچمعه خاله آسیه اومد خونمون وتو وعسل کلی باهم بازی کردین وصبح هم که باباجون از شهرستان اومد وبرات یه عروسک خوشگل خرید عصرشم که من وخاله سمیه باهم رفتیم خرید وبرات لباسای عیدت رو خریدم خیلی خوشگلن خیلی هم بهت میان جیگرم شب ساعت 9 خوابیدی وساعت 11 بیدار شدی وهمش میگفتی من میخوام با عسل بازی کنم تا اینکه ساعت 3 عسل هم بیدار شد وباهم بازی کردید وبه عمو جمال میگفتی بابا برامنم توپ بزن بعدشم که با عسل سیدی تماشا...
14 اسفند 1390

پیشرفت هاااااااا.......

سلام به جوجو طلایی خودم                                                 یه مدتی یاد گرفتی وقتی چیزی میخوای یا میخوای که کاری انجام بدی سریع میای ومیگی مامانی بوست کنم کلی بوسم میکنی ومیگی مامانی بیا سیدی بزار  دوست دارم   اگه اینم جواب نداد میگی مامانی مامانی عاشقتم                                        الانم که دیگه کلی مارو ضایع میکنی  الینا: مامانی  مامانی :هوم الینا :...
2 اسفند 1390

سوغات عمو رسام و..........

تقریبا 2 هفته پیش این عروسک خوشگلو عمورسام از مالزی برات فرستاد                      مرسی عموجون دست عمو رسام درد نکنه که این باربی خوشگلو برات فرستاد          21بهمن قرارشد که بامامانی قبل از شام بریم خونه خاله جون بابایی تا تو کمی با آنا وعلی بازی کنی ولی خوب برای مامانی مهمان اومد وبه خاطر اینکه بد موقع شده بود دیگه گذاشتیم کهاول شام بخوریم وبعدازشام بریم که مامانی به سفارش بابایی کوبیده درست کرد توهم که عاشق کبابی اینجاهم منتظری که مامانی سریعتر سیخهارو بگیره وبرات کباب آماده کنه  ویک دفعه یه چیزی گفتی که خی...
24 بهمن 1390

نانای من مریض شد

جمعه رفتیم خونه باباجون وکلی با آنا بازی کردی موقع رفتن آنا خیلی گریه کردی ماهم قول دادیم که فردا ببریمت خونه خاله بابایی تا باآنا بازی کنی وسوغاتایی که از کیش براشون اوردیم روبهشون بدیم ولی از عصر مرتب میگفتی گوشم درد میکنه ماهم بردیمت دکتر  وقتی دکتر گوشتو دیدخیلی مارونگران کرد وگفت گوشت عفونت داره وکلی دارو بهت داد ولی مادارو هارو بهت ندادیم وصبح بردیمت متخصص و گوش الینا رودید گفت مشکل نداره وفقط کمی التهاب داره وقتی دکتر میخواست معاینت کنه همش میزدی زیر دستش ومیگفتی نکن اااااااااانکن دکترم همش میخندید وخیلی ازت خوشش اومد به خاطر همین یک پازل بهت داد عصرم که دایی امین اومد خونمون             &...
17 بهمن 1390

هفته ای که گذشت

چند روزی که مامانجون وخاله ریحانه پیشمون بودن خیلی خوش گذشت    ای آدم فروش من وبابایی رو فراموش کردی وهمش خودتو با بازی کردن بامامانجون سرگرم میکردی با مامانجونت میرفتی تو اتاق خواب ودر رو روی من وخاله ریحانه می بستی وباهم دیگه (شون د شیپ) نگاه میکردین وبه ما اجازه ی ورود به اتاقو نمیدادی ای روززززززززگااااار جمعهبعد از خوردن ناهار رفتیم خونه خاله جون من وبعد از چند ساعت برگشتیم خونه البته مامانجونت باما نیومد وهمونجا پیش آبجی خانومشون موندن توهم که کلی برای مامانجونت گریه کردی خلاصه فردا رفتیم دنبال مامانجونت واز اونجا رفتیم خونه خاله زیبا اونجا هم کلی بازی کردی وشب که خاله ریحانه میخواست با مامانجون خونه خاله بمونه وماهم میخو...
15 بهمن 1390

یک موجود ناشناخته...

عامشگلو یک موجود ناشناختست که فقط الینای من اونو میشناسه وباهاش درتماسه وقتی عصبانی میشه میگه ااامن عامشگلوام من عامشگلو باشم این موضوع همه رو درابهام قرار داده برای شناسایی این موجود نمیدونیم چه اقدامی باید انجام بدیم حتی این موضوع برای آنا دختر خاله بابایی الینا هم سوال بود آخه پریشب سه شنبه 27 دی خاله بابایی اومده بودن خونه باباجون وداشتین باهم نقاشی میکشیدین به آنا میگفتی عامشگلو بکش آناهم از من میپرسید عامشگلو دیگه کیه منم که جوابی نداشتم بدم آخه چی بگم اگه کسی اونو میشناسه مارو در جریان قرار بده آخه پدر ومادراباید دوستای بچشونو بشناسن دیگه نــــــــــــــــــه........... ...
29 دی 1390