مامانی از لحظه های بوجود اومدنم بگو(9ماه انتظار)
به نام خدایی که الینا روبه من وبابا احسان هدیه داد
بعداز یه سال وچند ماه من وبابایی تصمیم گرفتیم که نینی دار شیم مامانی تو این یه ماهی که باید مشخص میشد نینی تو شکمش یا نه خیلی اذیت شد هرهفته چک میکرد که نینی دار شده یانه با بابایی رفتیم آزمایش خون بدم که مطمئن شم جواب رو که گرفتیم خیلی خیلی خوشحال شدیم وبرای خاله سمیه وعمو افشین که خونمون مهمون بودن از شیرینی گردویی هایی که خاله سمیه دوست داشت خریدیم ومامانی فوری فوری زنگ زد بهدائی علی ومامانجون وهمه رواز ورودت باخبرکرد عصر هم براباباجون ومامانی (بابا)شیرینی بردیم
مامانی وبابایی ازاینکه داشتن سه نفر میشدن خیلی خوشحال بودن وبرای دیدن نینی شون ثانیه شماری میکردن
تا اینکه مامانی دیگه نمیتونست آشپزی کنه آخه از بوی غذا حالش بد میشد پس آشپز خونه ما بابایی شد
3ماه شدن نینی گلی ما
تو این ماه قلب کوچولوت شکل گرفته ومامانی برای چکاب ماهانه باید به دکتر میرفت بابایی از سر کار اومد دنبال مامانی تا مامانی رو پیش دکتر ببره دکترمامانی خانم فریده فرح بخش بود وبااین حال که بابایی دوست داشت صدای قلبت رو بشنوه اجازه ورود نداشت بالاخره نوبت مامانی شد ومامانی برای اولین بارصدای زیبای قلب مهربونت رو شنیداز خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم و دکتر از سلامتت مارو با خبر کرد وخیال من و بابایی رو راحتو راحت تر کرد
4ماهگی
نینی ما تقریبا چهارماه ونیمه شده بود وبا سونوگرافی که دکتر برا مامانی نوشته بود مشخص شد که مامانی وبابایی به آرزوشون رسیدن ودختر دار شدن نمیدونی که باباومامان وقتی تو سونو بااینکه واضح دیده نمی شدی میدیدنت چقدر ذوق میکردن وخوشحال میشدن واین چهارماه همش با آرزوی دیدن بهترین هدیه زندگیمون سپری شد
ماه پنجم
دیگه مامانی حرکت کردن وپا زدنت روتو شکمش احساس میکرد وهمیشه وهرروز خدا رو به خاطر دادن نعمتی به بزرگی نینی گلیش شکر میکرد
نینی من عاشق عروسیه
بامامانجون رفته بودیم عروسی یکی از فامیلای بابایی ازهمون موقعی که رسیدیم همش تو شکم مامانی در حال رقص بود ومدام دست وپامیزدی وقتی برای بابایی از کارات گفتم بابایی خیلی حال کرد وحسابی کیف کرد
ماه هشتم
وای مامانی دیگه جات خیلی تنگ شده دیگه دست وپات وقتی که میخوای تکون بخوری کامل دیده میشن عزیزم دیگه چیزی به اومدنت نمونده پس تحمل کن
انتخاب اسم
بابایی اسم الینارو پیشنهاد کرد ومامانی پارمیدا
بالاخره باتوافق مامان وبابا اسم این فرشته کوچولوانتخاب شدونینی مابااسم الینا به معنای (همه ی خوبی ها برای ما)محبوب دلها شد
9ماه بدون دردسروهیچگونه مشکلی سپری شدالبته باکمی ورم ودیگه چیزی نمونده بود تاهدیه ای روکه خدابهمون داده بود رودریافت کنیم
چهارشنبه 13خرداد88
امروز بایدمیرفتم دکترتابرای آخرین بار چک بشم ودکتروقت عمل مامانی که قبلا قراربود20خردادباشه به دلیل سفرش به آلمان جلوانداخت وزمان تولد الیناگلی چندروزی جلوافتادپس نینی ما 17خردادی شد البته مامان جون یکمی عصبانی شد آخه بایداز شهرستان میومد ولی مامانی خیلی خوشحال شدآخه دیگه از انتظار کشیدن خسته شده بودپس با بابایی وخاله ریحانه همه کمک کردن
تا وسایل نینی گلی روبرای رفاه بیشترش آماده کنن هرکسی یه کاریو به عهده گرفته بود مثلا بابایی تخت نینی کوچولو ومنوخاله ریحانه ساک و تزئین اتاق روآماده کردیم بالاخره مامان جونت برای کمک به مامانی ومراقبت از فرشته کوچولو اومد
شنبه 16خرداد 88
چند ساعت بیشتر نمونده بود تا خانواده ما بزرگتر بشه وهمه به یه نحوی داشتن خودشون رو برای پزیرایی از توآماده میکردن مامانی گشنش شده بود آخه دکتر گفته بود که مامانی تا فردا چیزی نخوره شب بابایی برای تشکیل پرونده رفت بیمارستان و گفت که باید صبح ساعت 4.30 بیمارستان باشیم صبح شد ومن و مامانجون وبابایی وخاله ریحانه برای رفتن آماده شدیم مامانجونت مامانی رو از زیر قرآن رد کرد وباهم رفتیم دنبال مامانی(بابا)آخه باباجونت رفته بود ماموریت
بیمارستان
وقتی رسیدیم بعداز انجام دادن آزمایشات مامانی اولین کسی بود که برا عمل بردنش ساعت7 واز کمر بی حس شد بدون داشتن هیچ سابقه ای فشار مامانی رفت بالا تو این ربع ساعت خیلی اذیت شدم 7.10 عمل شدم و7.30 صدات رو که شنیدم خوابم برد تاساعت 10.20 دقیقه بالا بودم بعد بردنم تو بخش ومامانی(بابا)اومد وبالاخره تویی که 9 ماه انتظارت رو میکشیدم بالاخره اومدی خیلی کوچولو بودی خیلیم ناز وبابایی بایه دسته گل با مامانجون اومدن اماخاله ریحانه رو اجازه ندادن بیاد همه از دیدنت خیلی خوشحال شدن شب شد وخوشبختانه نینی ماآروم آروم بود وفقط باچشمای قشنگش مامانش رونگاه میکرد
باید بدونی که دکترباورکه مامانی روعمل کرد وتورو به دنیا اورد بابایی رو هم خودش به دنیا اورد وبیمارستانی که توش متولد شدی بیمارستان آریا بود
18خرداد
دکتر اومد ومامانی رو مرخص کرد وبابایی بامامانی اومدن دنبالمون ورفتیم خونه وبابایی مامانی روبا دادن یه نیم سکه خوشحال کرد
عکسای الینای 2روزه من
عزیزم تولدت مبارک
قربوت بشم فرشته کوچولو
مشکلاتی که بامامانجون(مامان) پیداکردیم
مامانی میخواست نینیش تو بغلش بخوابه ولی مامانجون اجازه نمیداد آخه میترسید مامانی خوابش ببره وخدائی نکرده نینیمون خفه بشه
مشکلات مامانی
از کمردرد همش دراز کشیده بودم ویه دفعه سردرد شدیدی پیدا کردم وبابایی با دکتر تماس گرفت ودکتر آمپول ضد حساسیت روتجویز کردولی مامانی هنوز سرش درد میکردچهارشنبه ساعت3بامامانجون (بابا)وبابارفتیم پیش دکتر که بخیه ها مامانی رو ببینه وقتی دکتر فشار مامانی رو گرفت فشارم14 بود بعد از اون دکتر فرستادم پیش دکترمنصوری وایندفعه فشار مامانی شد17 ودکتر گفت که باید بری بیمارستان اونجا هرچی به مامانی قرص دادن بهتر نشد ونینی من از ساعت 3چیزی نخورده بودوالان ساعت1شب بود ومامانی همش تو فکرتو بودبعدا خاله ریحانه گفت که بهت آب قند دادن وهمش رو بالا میاوردی