اردیبهشت 91
سلااااااااااااااااااااااااااااام به جوجو طلایی خودم
این روزا اینقدر بامزه وعاقل شدی که بزور جلوی خودمو میگیرم که گازت نگیرم
امید زندگی من
خیلی ناز حرف میزنی قربونت بشم من
خیلی خیلی دختر خوبی هستی الان دیگه کاملا به حرفم گوش میدی وصبح که از خواب پامیشی سریع میگی سلام صبح بخیر
بعضی اوقات هم صبح زود بیدارمیشی وبرای بابایی گریه میکنی وهمش میگی من میخوام با بابایی خرف بزنم(حرف )
وقتی هم بابایی از سر کارمیاد بش میگی بابایی اگه بری سر کار من (آراحت میشم برات گریه میکنم)ناراحت میشم گریه میکنم
هستی من
دیگه این که بابایی فیلم های مشهدو خونه باباجون برات گذاشت ودیدی وقتی برگشتی خونه شروع کردی به بهونه گیری وگریه زاری که من میخوام برم خونه صورتی بعدم زنگ زدی به باباجون وبابغض وگریه زاری پشت گوشی که منو ببر خونه صورتی من برم پنجره رو باز کنم بیرونو اگاه کنم(نگاه )با عمو (خچو)هچو ومامانی وخاله ریحانه عمو حسام بریم مشد(مشهد)با هپیما(هواپیما)
هرچیزی که بهت بدم سریع تشکر میکنی ومیگی مرررررسی
وااااااااااااااااای وقتی کاری انجام بدی بهت بگم اینکارو نکن سریع بهت برمیخوره ومیگی بابایی کجایی مامانی منو اذیت میکنه
راستی 3 اردیبهشت هم تولد مامانی (بابا)بود منو تووبابایی براش یه جعبه ست (عطر واسپری و کرم مرطوب کننده ) کیک گرفتیم وروش فشفشه روشن کردیم وبردیم که مامانجون حسابی سورپرایز شد
اینم هدیه ای که از طرف تو برای مامانی گرفتم
بابایی هم همون روز برای من یه گل گرفت
اینم گل من
سه شنبه 5 اردیبهشت هم که رفتیم شهرستان خونه مامانی وبابایی من وپنج شنبه بردمت آتلیه ولی هرکاری کردم عکس نگرفتی فقط 2 تا از عکسات خوب شدن خیلی اذیت کردی ولی خوب من به جای تو کلی عکس گرفتم پنج شنبه عصر هم برگشتیم خونمون
سه شنبه 12 اردیبهشت من وتو با دوستای نی نی سایتی قرار گذاشتیم ورفتیم پارک که البته من همش دنبال تو بودم واصلا نتونستم باهاشون باشم
اینم عکسای پارک زیتون
عاشق این چرخ وفلک های دستی هستی وکلی ذوق میکنی وقتی سوار میشی
وقتی سوار شدی از اون بالا داد میزدی مامانی ببینم مامانی دوست دارم من عاشقتم منم که موندم که جلوی این همه آدم چی بگم
دیروزم (جمعه 15اردیبهشت)رفتیم شهرستان خانم دایی حمزه رو اوردیم البته به دلیل فوت کردن یکی از اقوام بابایی من جشن خیلی کوچولو بود ولی تقریبا همه بودن ودر نتیجه خوش گذشت شب ساعت 11:40 برگشتیم به سمت شهر خودمون تا ساعت 1:30 هم خونه بودیم تو راهم ایستادیم بستنی خوردیم
امروز عصرم که دایی امین قراره بیاد خونمون
دوتا خبر خوب از خرداد ماه
اول اینکه عمو رسام قراره بیاد
دومم اینکه تولد دختر گل خودمه
راستی یه جمله خیلی جالب هم که مرتب تکرارمیکنی:
ببین ببین ببین به من دست بند نزن
الانم هروقت که میخوای من وبابایی روصدابزنی میگی عزیزم
عشق کوچولو من
خیلی خیلی خیلی
دووووووووووووووووووووووووووووووست داریم عزیزم