سال گذشته
سه شنبه 16 اسفند سال 1390 رفتیم شهرستان خونه باباجون وموندگار شدیم خیلی خوش گذشت خوشبختانه ایندفعه اذیت نکردی وکلی خوش گذروندیم بابایی هم جمعه برگشت آخه باید میرفت سر کارچهارشنبه شب با دایی امین وخاله ریحانه رفتیم ومغازشو تمیز کردیم پنج شنبه هم بابایی اومد دنبالمون وشبش با(خاله سمیه وریحانه وعمو افشین وبابایی )رفتیم کمک دایی امین وفروشگاه لباساشو تاساعت 5صبح چیدیم البته دوستای دایی امین طیقه بالا روچیدن ماهم طبقه پایین خیلی خسته شدیم ولی کلا خوش گذشت البته تو زود خوابت برد وبابایی با خاله ریحانه بردنت پیش مامانجون وبرگشتن مغازه به ما کمک کردن جمعه26اسفند دایی امین مغازشو افتتاح کرد ماهم ساعت 2رفتیم که خریدامون رو برای عید انجام بدیم وبرگردیم ولی خیلی شلوغ شد وبا(خاله سمیه وخدیجه ودوست خاله خدیجه وریحانه ودایی علی وبابایی ومن عمو افشین وشریک دایی امین ودختر دایی شریک دایی امین )موندیم کمک دایی امین وجمعه شب (26اسفند)ساعت 10 حرکت کردیم به سمت خونمون (قربون داداش خوش سلیقه ی خودم بشم من با این فروشگاه خوشگلش )
الی خانوم ما میخواد بره خونه باباجونش
در حال تمیز کردن فروشگاه دایی امین
الیسا گلی من