الیناالینا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

اون که از گل بهتره.............

مسافرت شمال تیر 89

1تير 89 بود که باخانواده بابایی ازجمله باباجون اینا ودائی بابایی ودوتاخاله های بابایی وخاله ریحانه که بامابود رفتیم مسافرت که واقعا عالی بود وخیلی خیلی خوش گذشت وخاطره ی خوبی برامون ازش مونده  شب قبلش مابه خاطر تونخوابیدیم وقرارمون شدساعت 4.30 صبح کیانپارس همه اونجاباشیم که مابه خاطر بهونه گیری تو مجبورشدیم 3.30 بریم اونجا که کمی هم معطل شدیم وبعدکه همه اومدن یه جابرای نماز خوندن ایستادن تاخاله بابایی از شهرستان برسه تا بقیه راه رو باهم باشیم خلاصه اینکه حرکت کردیم ویه جایی برای ناهار ایستادیم راستی خاله بابایی قراربود ناهارمون روبیاره که تانصفه های راه یادش اومد که ای وای بی ناهار شدیم وناهار خونه مونده اینم یه سوژه شدبرای مسافرت...
1 آذر 1390

مامانی از لحظه های بوجود اومدنم بگو(9ماه انتظار)

به نام خدایی که الینا روبه من وبابا احسان هدیه داد                   بعداز یه سال وچند ماه من وبابایی تصمیم گرفتیم که  نینی دار شیم  مامانی  تو این یه ماهی  که باید مشخص میشد نینی  تو شکمش یا نه  خیلی اذیت شد هرهفته  چک میکرد که نینی دار شده یانه با بابایی  رفتیم آزمایش خون بدم که  مطمئن شم جواب رو که گرفتیم  خیلی خیلی خوشحال شدیم وبرای خاله سمیه وعمو افشین که خونمون مهمون بودن از شیرینی گردویی هایی که خاله سمیه دوست داشت خریدیم ومامانی فوری فوری زنگ زد به دائی علی ومامانجون وهمه رواز ورودت باخبرکرد  عصر هم براباباجون ومامانی (بابا)شیرینی...
29 آبان 1390

قراربادوستان نینی سایت(21 آبان 90)

ساعت 3 من وتو رفتیم که دوستامون روبرای اولین بار ببینیم که به تو خیلی خیلی خوش گذشت وحسابی با چیستا گلی وآرادجون بازی کردی  و همش میگی مامانی بریم چیسبا این عکس الیناو دوستای نینی سایتی    اینم عکس من ودوست گلم چیستا خانوم بعدم ساعت 5.30 بابایی اومد دنبالمون ورفتیم خونه باباجونی ...
29 آبان 1390

الینای باهوش من

قربونت بشم من با بابایی رفتیم بازار که برات بازی هوش بخریم ولی آقای فروشنده میگفت از این بازیها براش نخرید سخته براش نمیتونه استفاده کنه بهش فشار میاد این بازی برای بچه های3تا6 سالست اما ماکه به باهوش بودنت شک نداشتیم به حرف آقای فروشنده گوش ندادیم وبرات خریدیمش ورفتیم خونه باباجون اینا وقتی عمو حسام یک بار برات توضیح دادسریع گرفتی که چی میگه وخودت نشستی تنهایی وهمشو کامل کردی قربون دختر باهوش وبااستعدادخودم برم من و بابایی وکل اعضای خانواده بهت افتخار میکنیم هستی من الان دوسالو4 ماه داری وهمه ی رنگهارو بلدی  وبیشتر حیوانات رو میشناسی و تقریبا همه ی میوهارو بلدی ...
29 آبان 1390

عکسای پرنسس من

 این لباس خوشگل که باهاش مثل عروسکهای ناز نای شدی رو مامانی (بابا)برات خریده  اینم کاردست مامانجونه(ماما)که خودش برات دوخته          این لباس عروسکی رومامانی (بابا)ازمالزی برات خریده این عروسکم هدیه مامانیه(بابا)به الی گلی من   ...
23 آبان 1390

عکسای هستی من

یه مدت بود از این میمونه پرده خیلی خوشت میومد وهمیشه وصلش میکردی به کمرت وباهاش راه میرفتی دراز میکشیدی خلاصه اینکه همه جاباهات بود من وبابایی عاشق این خندیدنت بودیم وهستیم همه ی امیدو زندگی من وبابایی تویی همیشه بخند تا ماهم ازدیدن خنده هات لذت ببریم و خوشحال بشیم    وقتی این لباسو میپوشیدی مثل فرشته ها میشدی    این لباسم خاله سمیه برات خرید  ووووووووووای قربونت بشم خوشگل من  این لباس خوشگله رقص باله رو مامانی (بابا)خوش سلیقه برات خریده  الینا ی من راننده شده اسفند88 اینجاتوبغل زن عموبابایی هستی ورفتیم عروسیه دخترعموبابایی اینم  کار مامان ب...
3 آبان 1390